مثنوی «راهب معبد بهاران» در وصف حج
کتاب «زمزم یاد»، مجموعۀ اشعار واصله به دبیرخانۀ «مسابقۀ بزرگ و سراسرى شعر حج» است که در سال ١٣٨٢ از سوى معاونت آموزش و پژوهش بعثۀ مقام معظم رهبرى برگزار شد، تعدادى از این اشعار امتیاز لازم را به دست آورده و برخى نیز مورد تشویق و تقدیر قرار گرفت. داوران، شاعران بهنامی بودند همانند زندهیاد قیصر امینپور. در آن مسابقه، رتبۀ دوم در عرصۀ قالبهاى کهن و کلاسیک (در ردۀ عمومى) تعلق گرفت به مثنوى «راهب معبد بهاران» از خانم انسیّه جراحى از بجنورد که در این شمارۀ پیام حج تقدیم میشود:
راهب معبد بهارانم مؤمن معجزات بارانم
عاشق آسمان و مهتابم دوستدار ترانه آبم
بنده طلعت نکو رویان بسته طره سیه مویان
هر چه زیباست را نکو یابم که در او رنگ و بوی او یابم
رنگ و بوی تو ای گل بیرنگ خالق سنگوگل ، گل و گلسنگ
گرچه دانم که بی سر و پایم عزم کردم که سوی تو آیم
همچو مستان و بی سر و دستان می روم تا حریم تاکستان
کز می و باده کار بگذشته است کار از افسون خم فزون گشته است
زیر یک شاخه پر گل بادام می نشینم به بستن احرام
همچو خرما که دانه می بندد عشق در دل جوانه می بندد
نیّت عشق می کنم جان را دین و دل را، یقین و ایمان را
دامنم پر گل و لبم خندان دست افشان و پای دل کوبان
مستطیع دل توانگر خویش راه دل را گرفتهام در پیش
هر طرف بوتههای الماس است بوی عیسی و خضر و الیاس است
شاخهها غرق یاس و نسریناند بلبلان در نوای یاسیناند
از خدا تار و از گلش پود است بلبل این بهشت داوود است
در هوای تو پر زنان دل و مست گیرم اکنون نشان زهرچه که هست
مرکزی گرد او هزار مدار حرف عشق است وگنبد دوّار
قبلهگاه من است و ساحت تو زادگاه همای رحمت تو
... همه برگرد او روان بودند بانگ لبیک بر زبان بودند
فَادْخُلِی فِی عِبادِی آمد و من گل و ریحان فشاندم از دامن
پرگشودم به سوی خانه دوست مستیام از صفای ساغر اوست
در مقام بلند ابراهیم سر نهادم به سجده تسلیم
رفتم و یافتم نشانه عشق سنگ شبرنگ کارخانه عشق
حجرالأسودی که دست خداست دست وپابسته، پای بست خداست
گوئیا کان عشق در دل اوست که حریم بهشت منزل اوست
در صفای تو مست و هاجروار می دویدم به شوق دیدن یار
مروه را با صفای دل رفتم تا صفا بر دو پای دل رفتم
طالب و خسته تا لب زمزم به تمنای آب کوشیدم
جان من بس که در طلب کوشید زمزمم زیر پای دل جوشید
زمزم من ز یمن نام تو بود رستگاری من ز جام تو بود
در شمیم نیایش عرفه در صفای هوای مزدلفه
نفس گرم تو گل افشان است خانه از پای بست بر جان است!
در وقوف مبارک عرفات این منم یا خسی است درمیقات
دست بر آسمان برآوردم گر کله خواستی، سر آوردم
بسته عشق و خسته راهم از تو جز معرفت چه میخواهم
میبرم از تمامی برکات معرفت را ز گلشن عرفات