تشرف ابن مهزیار اهوازی در مراسم حج

در غیبت صغرا افزون بر نواب اربعه، عده بسیارى حضرت را ملاقات کردند که «مرحوم طبرسى» در کفایةالموحدین، ١٠٨ نفر از آنها را نام مى‌برد و به کیفیت تشرف آنها اشاره مى‌کند و در انتهاى این حکایات مى‌نویسد: «این عده کثیر که عدد ایشان زیادتر از حد تواتر است، با این همه دلایل و معجزات با آنکه همه آن اشخاص از صلحا و پاکان زمان خود بودند، از اعظم برهان و دلیل است در مقام حجت از براى کسانى که طالب حق‌اند.». چهلمین نفرى را که نام مى‌برد حکایت تشرف «ابن‌مهزیار اهوازى» است که حکایت ایشان به‌طور اختصار چنین است: مى‌گوید بیست سفر به حج رفتم و تمام کوشش من، زیارت مولایم صاحب‌الأمر بود؛ چون حضرت در موسم حج شرکت مى‌کند و در مواقف حضور دارند. اما به هدف خود نرسیدم. شبى در بستر خود خوابیده بودم که دیدم شخصى مى‌گوید: «امسال به حج برو». ظاهراً از این جمله استفاده کرد که امسال به مقصود خود، خواهى رسید. روزشمارى مى‌کردم تا ایام  حج فرا رسید و به مدینه رفتم. هرچه تفحّص کردم، از فرزند امام حسن عسکرى علیه‌السلام  اثرى نیافتم. پس به مکه رفتم. شبى قبل از تاریک‌شدن کامل هوا، در طواف، جوان خوش‌سیمایى را دیدم که نور عبادت در پیشانى‌اش آشکار بود و دو حلّه سفید پوشیده بود. به او نزدیک شدم و سلام کردم و او جواب داد. از من پرسید: «اهل کجایى؟» عرض کردم: «اهواز». پرسید: «از ابن‌خضیب چه خبر دارى؟» گفتم: «فوت کرده است». سه مرتبه فرمود: «رحمت خداوند بر او باد. چه شب‌هایى که برمى‌خاست و رو به درگاه الهى مى‌آورد». سپس پرسید: «از ابن‌مهزیار چه خبر دارى؟» گفتم: «خودم هستم». فرمود:  «امانتى که از ابومحمد حسن عسکرى علیه‌السلام باقى‌مانده کجاست؟» انگشترى  که به ارث به او رسیده بود به آن بزرگوار داد. ایشان گرفت و بوسید و گریه مى‌کرد و روى نگین آن را که نوشته بود «یا الله یا محمد یا على» نگاه مى‌کرد. آن‌گاه فرمود: «به چه قصدى به حج آمدى؟» عرض کردم: «به امید دیدار امام عصر مى‌آیم». فرمود: «من مأمورم که تو را به امام برسانم. چون پاسى از شب گذشت به کوه صفا بیا تا حرکت کنیم». رفتم و آن جوان نیز آمد و به دنبال او حرکت کردم. مقدارى از پستى و بلندى‌ها را که پشت سر گذاردیم، فرمود: «سحر است. وقت نماز شب». ایستادیم به نماز. آن‌گاه حرکت کردیم تا طلوع فجر. فرمود: «پیاده شو تا نماز صبح را اول وقت بخوانیم». سپس حرکت کردیم به یک وادى رسیدیم که نور از دور ساطع بود و بوى مشک به مشام مى‌رسید و در وسط آن خیمه‌اى بود که نور از آن به  آسمان برمى‌خاست. آن جوان به من فرمود: «پیاده شو و مرکبت را رها کن که اینجا وادى امن است». مقدارى جلو رفتیم. فرمود: «اینجا بایست تا برایت اذن دخول بگیرم». رفت و برگشت، فرمود: «داخل شو». تا وارد خیمه شدم، نور جمال حضرت من را خیره کرد. خالى در رخسار ایشان بود و بسیار موقّر و باهیبت بود. خود را روى قدم‌هاى حضرت انداختم و سلام دادم و ایشان جواب داد. عرض کردم: «پدر و مادرم فداى شما باد. بعد از رحلت پدر بزرگوارتان امام عسکرى علیه‌السلام  شهر به شهر در جست‌وجوى شما بودم که خداوند این نعمت را به من ارزانى داشت».  حضرت براى من و نزدیکان من دعا فرمود. مبلغى که بیش از پنجاه هزار درهم بود به حضرت دادم. ولى ایشان تبسم نمود و فرمود این مال را در برگشتن که سفرى طولانى خواهى داشت براى خود صرف کن... این نمونه‌اى از ملاقات‌هایى است که در زمان غیبت صغرا اتفاق افتاده است. --------------------------------------------------------------- برگرفته از کتاب دوازده گفتار درباره حضرت مهدی (عج)، ص 93-95